بی سرو ته
می گی مجنون شدی
نه برعکس این خودمم که فکر می کنم مجنون شدم و تو دائم اصرار داری که تو خوبی هیچیت نیست
دست رو روی پیشانی ام بگذار
ببین از درون چگونه می جوشم
تمام تنم داغ می شه فکر می کنم یه چیزیم هست
طبیبها هم که هیچی به ادم نمی گن
ازمایش هم دادم
می گن باید تکرارش کنی
خوب اگه قهرمان های قصه از نقطه اوج داستان خبر داشتن
که اونوقت همگی دست از کار می کشیدن و به تماشا می ایستادن
اونموقع تکلیف حماقت ها و عشق ورزیدن ها و فرار کردن و
چی می شد؟
همه چیز لنگ می موند
بهت گفتم نمی تونم راهی واسه درمانش پیدا کنم
ترک عادت موجب مرض است
یه جورایی مثل اولش نشد اخه یه بار همه چیز از دست رفت
ولی مهم نبود کلیت ماجرا فرقی نمی کرد
دست رو از سرم بردار
سنگینی می کنه
من همیشه داغم
یکشنبه 28 شهریور 1389 - 11:47:22 AM